مدرسه که می رفتم، دوستانم می گفتند سختت نیست با چادر می آیی مدرسه؛
دانشگاه که می رفتم، دوستانم می گفتند سختت نیست با چادر می آیی آزمایشگاه و
حالا که نیمچه استادی شدم دوستانم می گویند سختت نیست با چادر می روی پای تخته و درس می دهی.
وقتی فکر می کنم به این سوال ها می بینم چادر برای من چشم بوده، دست و پا بوده و مگر می شود آدم از داشتن چشم یا دست و پا شکایت کند. و اصلاً بفرض مثال که تمام سختی های عالم در این یک مترو خورده ای پارچه جمع شود؛ من با این سختی انس دارم و آن را دوست دارم.